ما 6 نفر

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

22 بهمن، نقطه سرخط

پرده اول :

روزهایی بودند روزهای کودکی و نوجوانی من ...

7-8 ساله که بودم، کتابی را می دیدم که گاه و بیگاه نیمه های شب، پدرم از لابلای رختخوابهای روی هم انباشته شده، بیرون می آورد و با مادرم در گوشه ای به خواندن آن مشغول می شدند، این کار آنقدر بی سرو صدا و آرام انجام می شد که طبیعتا یک حس ناشناخته درونی به من می گفت که نباید فضولی کنم این کتاب چیه؟

بچه ها ذاتا فضولند، ولی این پنهانکاری ها مرا فضول تر می کرد، تا بالاخره یک روز وقتی تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم، و کسی جز "بی بی"، پیرزن مهربان و دوست داشتنی که در نبود مامان، از ما مراقبت میکرد (خدا رحمتش کنه، مزارش خواجه ربیع مشهده) خانه نبود، رفتم سراغ کتاب، با سختی از لابلای رختخوابها در آوردمش! و مثل کسی که به نقشه گنجی پنهان دست یافته باشد، ورقش زدم...

چیز زیادی نفهمیدم، فقط دستگیرم شد که نویسنده کتاب کسی است که بارها وقتی پدر و مادرم و دایی ها با هم نجوا می کردند، اسمش را شنیده بودم: آقای خمینی!

و صاحب این اسم هم مثل آن کتاب به خاطر همین پنهان کاریها برایم عجیب و دست نیافتنی بود. کتاب را که داشتم سرجایش می گذاشتم، عکسش از لای ورقهای کتاب سر خورد و افتاد روی زمین.

من بزرگتر شدم واولین باری که پدرم از او برایم گفت زمانی بود که به دفتر محل کارش یورش برده بودند و به دنبال کتابهای آقا همه جا را زیر و رو کرده بودند، پدرم سراسیمه به خانه آمد و کتاب را از لای رختخوابها بیرون کشید و برد که جایی دیگر پنهان کند، نمیدانم کجا!؟

اما شب نشست کنارما و برایمان از او گفت، هر چند زیاد نفهیدیم چی گفت و تنها فهمیدیم که آقا با شاه مخالف است و شاه از ایران تبعیدش کرده، و ما نباید اسم او را جلوی کسی بیاوریم، مخصوصا بیرون از خانه و جلوی غریبه ها، ولی باید او را دوست داشته باشیم.

هر چه زمان می گذشت نام خمینی بیشتر به گوشم می خورد، مخصوصا شبها وقتی پدرم رادیو پیک را می گرفت، من در حالیکه سرم را زیر لحاف پنهان می کردم تا از خش خش بی امان پارازیتهایی که رژیم شاه روی رادیو پیک می انداخت در امان باشم و بتوان راحت بخوابم. با این وجود هر وقت اسم خمینی را می شنیدم گوشهایم تیز می شد ... که ببینم از او چه می گویند؟ و خمینی کیست که پدر و مادرمان ما را از آوردن اسم او در مدرسه و حتی در خلوت خانه برحذر می دارند؟

تا اول راهنمایی بودم تنها چیزی که دستگیرم شد همینهایی بود که پدرم میگفت، بعد که جنگهای اعراب و اسرائیل و جنگهای لبنان و ... پیش می آمد، من هم همراه پدرم کنار رادیو می نشستم و با اشتیاق اخبار را دنبال می کردم...

روزگار گذشت تا سال 1354...

پرده دوم :

شاید نتوانید وحشت و اختناقی را که سالهای قبل از 1356 حاکم بود درک کنید، به خویش و فامیل و همسایه مان شک داشتیم، به یاد دارم اوایل سال 55 بود که در همسایگی مان پیرزنی متهم به ساواکی بودن شده بود، و گفته میشد که پسر 18 ساله صاحبخانه اش رو لو داده است و صاحبخانه هم نمی توانست کاری بکند، نفرت و ترسی را که از آن پیرزن در دل داشتم، نمیتوانم توصیف کنم. پیرزن بیچاره مطرود شده بود.

همیشه مراقب بودیم که حلقه مورد اعتماد اطرافیان شناخته شده مان را حفظ کنیم و این حلقه را گسترش ندهیم تا امنیت بیشتر داشته باشیم. کسی جرات نداشت اسم شاه را بدون ادای احترام بیاورد؛ خاطرم هست سال سوم دبستان بودم و عقلم به این مسائل نمی رسید، روی ذوق دخترانه عکس شاه و فرح و ولیعهد را اول کتاب فارسیم با مدادسیاه و مدادرنگی آرایش کرده بودم، برایشان مژه های بلند گذاشته بودم و لبهایشان را سرخ کرده بودم ...، به خیال خودم لطف بزرگی در حقشان کرده بودم، ولی وقتی معلمم کتابم را دید، از کلاس بیرونم انداخت و مجبور شدم یک زنگ کامل را در راهرو بمانم، بعد از کلاس مرا با خودش به دفتر برد و معاون مدرسه که همیشه دستکشهای سفیدی به دست می کرد، با همان دستکشها گوش مرا گرفت و می کشید، آنقدر گوشم را رها نکرد تا به قول خودش تو گوشم رفت که نباید با اعلیحضرت شوخی کنم.

اما سال 56 همه چیز داشت فرق می کرد.

شروع همدلی مردم بود، شروع اعتماد به یکدیگر، شروع کمک و دستگیری مردم از هم. مردم متحد و در نتیجه قوی شده بودند، از طرفی به تنگ آمده بودند، جانهایشان را کف دستشان گذاشته بودند، دیگر از کسی نمی ترسیدند. مردم بر پایان ترس از رژیم نقطه گذاشتند.

تابستان سال 56، میدان شهدا تا حرم مطهر مشهد قدم به قدم تانکها مستقر بودند. فضا کاملا نظامی بود، امروز شما نمی توانید تصور کنید روزی تانکی به خیابان آمده باشد و شبانه روز مستقر باشد، مگر اینکه مطمئن می شوید که رژیم حاکم ثبات ندارد، در حالیکه شاه جشنهای 2500 ساله برگزار کرده بود و احساس ثبات و پایداری می کرد...

می توانم آن سال را سال علنی شدن جلسات پنهانی، سال کتابهای شریعتی، سال سخنرانی های پرشور شهید هاشمی نژاد در مشهد و باز دستگیری اش و باز شکتجه اش و ... بنامم ...

سال باز شدن چشمهای توده مردم، سال به خروش آمدن مردم در مقابل ظلم و ستم بنامم. شهادت آقا مصطفی خمینی و مرگ مشکوک دکتر علی شریعتی مردم را به خشم آورده بود ...

من 15 سال داشتم، و در دبیرستانی درس می خواندم که مدیرش خواهر یک شهید انقلاب بود که به دستور شاه اعدام شده بود. شهید امیرپرویز پویان. (می گفتند کمونیست است! من بالاخره نفهمیدم کمونیست بود یا نبود، چون رژیم شاه به تمام مخالفین خود برچسب کمونیست می زد. ولی اینطور که پدرم می گفتند گویا گرایشات مارکسیستی داشته). این بود که ما کمی آزادی داشتیم تا پنهانی کتابهای شریعتی را دست به دست کنیم و می دانستیم اگر دفتر مدرسه بازخواستمان می کرد، این بازخواست از سر تکلیف بود و جدی نبود و با تذکری تمام می شد.

اوایل سال تحصیلی 56-57 به دلیل گسترش اعتراضات و اسلامی بودن اعتراضات مردمی، رژیم کمی از این سخت گیری ها کم کرد.

اعلامیه های امام خمینی را که آن زمان آقا می خواندیمشان، دست نویس می کردیم و با دو لایه کاربن از هر کدام سه تا تکثیر می کردیم، گاهی با دوستم تا نیمه شب به تعداد 100 اعلامیه می نوشتیم و فردا به حرم رفته؛ و در راه حرم به مردم می دادیم، خاطرم هست که یک بار یکی از مامورین ما را در حال دادن اعلامیه دید و مجبور شدیم تمام راه را تا خانه از ترس بدویم و در راه بقیه اعلامیه ها را به زمین ریختیم.

سال 56 هیاتها و روضه های خانگی اکثرا سرشار از شور مبارزه بود، کسانی را می دیدم در جلسات و سخنرانیهای انقلابی و مبارزاتی شرکت می کردند که باورم نمی شد. مادر شهدای انقلاب؛ شهید شریف واقفی، شهید رضایی و ... به مشهد دعوت می شدند و برای بانوان سخنرانی می کردند،

در سخنرانی های محرم و صفر و شبهای ماه رمضان همه از مبارزه می گفتند و نه چیز دیگری،

به طرز شگفت انگیزی نهضت حسینی و شهادت علی (ع) با انقلاب گره خورده بود و شاه یزید زمان بود. به نظر می رسید پیروزی نزدیک باشد.

و من در بین این بیم و امید پیروزی بود که ایران را ترک کردم. تا پس از دو سال که به ایران بر می گردم، با ایران دیگری مواجه شوم.

ایرانی که بعد از آن نقطه درشت و پررنگ... رفته بود سر خط!

پرده سوم:

شروع اعتراضات مردمی و علنی شدن تجمعات و اعتصابات در مشهد، در اوائل سال 1356 و همزمان با سه واقعه ی مشکوک بود.

شهادت حاج آقا مصطفی خمینی، شهادت دکتر علی شریعتی (که با وجودیکه بعضی در اینکه مرگ وی به دست رژیم بوده است شک دارند؛ ولی من به خاطر تماس نسبی با وقایع آن زمان از نزدیک می گویم شهادت)، و مرگ مشکوک حجه الاسلام کافی خطیب توانا و مشهور مشهدی ...

15 شعبان آن سال امام خمینی از روحانیون و مسئولین مذهبی تکیه ها و حسینیه ها خواستند که عید را عزای عمومی اعلام کنند و از چراغانی مساجد و حسینیه ها خودداری کنند، حجه الاسلام کافی هم که برای مراسم 15 شعبان به مهدیه تهران رفته بودند، علیرغم اصرار رژیم شاه و پیامهای مکرر ساواک، دستور دادند که مهدیه تهران را چراغانی نکنند و خود به مشهد برگشتند! در راه بازگشت، ایشان و همراهانشان در یک تصادف مشکوک و دلخراش کشته شدند. مردم می گفتند که این تصادف ساختگی کار ساواک بوده است، تا انتقام سرپیچی از فرمان حکومت را از کافی بگیرد.

شهادت و یا مرگ مشکوک کافی باعث شد که بهانه ای شود برای علنی شدن خشم و نفرت مردم از رژیم شاه در مشهد. به طوریکه پس از چند هفته، رژیم برای حفظ امنیت شهر مشهد مجبور شد در تمام مسیر میدان شهدا تا حرم مطهر که مرکز شهر و همه مراسم مذهبی و ... در همان محدوده بود، تانکهای زیادی را مستقر کند.

جشنهای 2500 ساله افسانه ای و هزار و یک شب وار شاه در آن بحبوبه ی فاصله طبقاتی بین مردم ایران، فاصله بین رژیم و مردم قشر متوسط و پایین جامعه را بیشتر کرد، از طرفی متدینین بازاری که گاهی وزنه های سنگین اقتصاد هم بودند، از این بی بند و باری ها به ستوه آمده بودند،

مردم هنوز از شوک جشنهای 2500 ساله خارج نشده بودند ، که ماجرای سفر شاه به آمریکا و دیدار وی با کارتر پیش آمد، شاید اولین تجمع گسترده ایرانیان مقیم آمریکا و پیوستن آنها به اعتراضات مردم ایران، تجمع آنها جلوی کاخ سفید واشنگتن برای رساندن صدای مردم ایران به آمریکا جهت قطع حمایتش از شاه بود.

نیروهای پلیس آمریکا کاملا غافلگیر شده بودند، ابتدا تصور کرده بودند این جمع برای دیدن شاه و کف و هورا کشیدن برای او آمده اند، ولی با شروع اعتراضات متوجه واقعیت امر شدند، با آمدن شاه که سوار بر ماشین سرباز بود، دانشجویان با پرتاب تخم مرغ به وی اعتراض خودشان را نشان دادند،

پلیس آمریکا ار گاز اشک آور برای پراکندن دانشجویان استفاده کرد، و شاه در حالی که در یک نمایش ساختگی برای دوربین های فیلمبرداری و عکاسی برای مردم!!! دست تکان میداد و ابراز احساسات می کرد!! اشک از چشمانش جاری بود. البته این شاک به خاطر گازهای اشک آوری بود که پلیس استفاده کرده بود، وگرنه شاه دلش به حال ما نسوخته بود!

اولین ماهها اکثر دوستان همکلاسی من کشوری به نام ایران را نمی شناختند، چه دوستان آمریکایی، و چه اروپایی ها و حتی چینی ها. اکثر اینها از ایران با نام پرشیا یاد می کردند و تصور می کردند پرشیا کشوری دورافتاده و افسانه ای است. یه چیزی تو مایه های جزایر آلیس، که داشتن شاه و تاج و تخت و ...هم باعث می شد این تصورشان قوت بیشتری بگیرد، (البته ناگفته نماند که اصولا آمریکاییها اهل سیاست نیستند و معمولا کاری به کشورهای دیگر ندارند)

با شروع وقایع ایران، و انعکاس بخشی از این وقایع در اخبار، دانش آموزان همکلاسی من بسیار کنجکاو بودند که بدانند ایران کجاست و جریان چیست؟ نام ایران مساوی بود با نام خمینی؛ گاهی حتی با لبخند از من می پرسیدند که آیا اهل کشور خمینی هستم؟

شاه نقطه سرخط!

این خمینی بود که نام ایران را به عنوان ملتی با شهامت و شجاع و عدالتخواه زنده کرده بود.

شبکه های آمریکایی شدیدا از شاه دفاع می کردند و سعی در حفظ وی داشتند، این شبکه ها با نشان دادند تصاویری از تظاهرات مردم ایران ابتدا به تاسی از خبرگزاریهای داخلی رژیم شاه ؛ مردم را هرج و مرج طلب می خواندند، و کم کم به مردم صفت اسلامگرایان افراطی دادند. برای اثبات ادعای خود نیز تصاویری از تظاهرات زنان چادری مسلمان را نشان می دادند و با تصاویر زنان مدرن غربزده و چهره خیابان های بالای شهر تهران و زندگی زنان درباری مقایسه می کردند و نتیجه می گرفتند که تظاهر کنندگان خواهان تحجر و برگشت به عقب (ارتجاع) هستند.

شبکه های NBC, CBS, ABC آمریکا که مشهورترین شبکه های خبری بودند و باید اطلاعات دقیق را پوشش می دادند، اخبار چندانی از کشتارها و جنایات رژیم در ایران منعکس نمی کرد، به علت وجود نداشتن شبکه های ارتباطی دیگر مانند ماهواره و اینترنت و وبلاگ و شبکه های اجتماعی و ایمیل و ... مسلما سانسور اخبار بسیار راحت تر بود. حتی اخبار جمعه سیاه هفده شهریور تهران هم به خوبی در آمریکا منعکس نشد.

روزهای شنبه و یک شنبه همه در مسجد شهر جمع می شدیم تا اسلایدهایی را که پنهانی از ایران به دست ما می رسید، به نمایش بگذاریم، نمایش اسلایدها که همه تصاویر شهدا در سردخانه ها و .... بود و صحنه های کشتار رژیم ... حالمان را خراب می کرد. تنها خط ارتباطی ما با ایران تلفن بود که آن هم وقتی زنگ می زدیم تا دلهایمان آرام بگیرد، خانواده هایمان به خاطر ترس از رژیم و مسائل امنیتی که ممکن بود برای خودشان و برای ما به وجود بیاید، ترجیح می دادند به "بله" و "نه" گفتن های کوتاه بسنده کنند و بیشتر گیج می شدیم.

با سفر امام به پاریس، گروه های زیادی از دانشجویان آمریکا به پاریس رفتند تا کنار امام باشند، اما اکثرشان به درخواست امام برای ادامه تحصیل به شهرهایشان برگشتند.

روزی که تلویزیون آمریکا، خبر ورود امام را به ایران داد، موج شادی و از طرفی ترس و وحشت ما را فرا گرفت. در جمع بودن اضطراب کم می کند، مسلما اضطراب و ترسی که ما در آن سوی ایران برای جان امام داشتیم، در ایران به خاطر حضور زنده در صحنه ها وجود نداشت. چند شب همه دست به دعا برداشته بودیم که امام به سلامت به ایران برسد و بختیار خائن بلایی سر امام نیاورد!

21 و 22 بهمن و اعلام درگیری های خیابانی بین مردم و ماموران رژیم، اخبار دقیق تری از ایران پخش می شد.

هیچوقت فراموش نمی کنم که چه لحظه ای بود وقتی در اخبار شبکه های آمریکایی اعلام شد که صدای انقلابیون ایران از رادیو و تلویزیون شنیده شده است و انقلابیون پادگانها و رادیو و تلویزیون و... را اشغال کرده اند.

شب بدون هیچ فراخوان عمومی، همه بچه ها در مسجد جمع شده بودند.

2 نظر:

  • در ۱:۱۴ بعدازظهر, Anonymous مینا گفت...

    سلام
    لطف کنین یه سری به این وبلاگ بزنین: http://forcat1389k.blogfa.com/
    بدجور داره در مورد کل نظام شبهه افکنی میکنه.
    اومده بود تو وبم کامنت گذاشته بود.
    یاعلی...باعلی

     
  • در ۳:۵۳ بعدازظهر, Anonymous ناشناس گفت...

    سلام .

    خیلی خوب بود .

    فقط نگفتید چطور شد که ایران رو ترک کردید ؟

     

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی