ما 6 نفر

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

در جنگل شب

اين شعر قشنگو حيفم اومد اينجا نذارم
*****************

من مرغ کور جنگل شب بودم

باد غريب، محرم رازم بود

چون بار شب، به روي پرم مي ريخت

تنها به خواب مرگ، نيازم بود

هرگز ز لابلاي هزاران برگ

بر من نمي شکفت گل خورشيد

هرگز گلابدان بلور ماه

بر من گلاب نور نمي پاشيد

من مرغ کور جنگل شب بودم

برق ستارگان شب از من دور

در چشم من که پردهُ ظلمت داشت

فانوس دست رهگذران، بي نور

من مرغ کور جنگل شب بودم

در قلب من هميشه زمستان بود

رنگ خزان و سايه ي تابستان

در پيش چشم من همه يکسان بود

مي سوختم چو هيزم تر در خويش

دودم به چشم بي هنرم مي رفت

چون اتش غروب فرو مي مُرد

تنها، سرم به زير پرم مي رفت

يک شب که باد، سم به زمين مي کوفت

وز يال او شراره فرو مي ريخت

يک شب که از خروش هزاران رعد

گويي که سنگ پاره فرو مي ريخت

از لابلاي توده تاريکي

دستي درون لانه من لغزيد

وز لرزه اي که در تن من افکند

بنياد آشيانه من لرزيد

يک دم، فشار گرم سر انگشتش

چون شعله، بالهاي مرا سوزاند

چون پنجه اش به روي تنم لغزيد

قلب من از تلاش تپيدن ماند

غافل، که در سپيده دم اين دست

خورشيد بود و گرمي آتش بود

با سرمه اي دو چشم مرا وا کرد

اين دست را خيال نوازش بود

زان پس شبان تيره ي بي مهتاب

منقار غم به خاک نماليدم

چون نور آرزو به دلم تابيد

در ارزوي صبح، نناليدم

اين دست گرم، دست تو بود اي عشق!

دست تو بود و آتش جاويدت

من مرغ کور جنگل شب بودم

بینا شدم به سرمه ی خورشیدت!

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی