شریعتی
از خاطرات دوستان شریعتی
سه روز قبل از سفر برنگشتن علي، باز رفقا گفته بودند به خانه ما ميآيند، در آن جلسه استاد شريعتي نيامدند و من بعدها فهميدم اين جلسه را علي برپا كرده است؛ البته نه آشكار بلكه پنهان و براي توديع با دوستان تقريباً دو ساعت به غروب بود، باغچهها را آب ميدادم، ديدم كسي ميگويد: آي يا الله خودت را بپوشان مرد است. نگاه كردم ديدم علي است. علي قانونش اين بود كه مثلاً وقتي ميگفت ساعت هشت، يازده ميآمد. حالا قرار است هفت بيايد، چهار آمده. گفتم واقعاً همان كه خودت ميداني هستي!!! گفت: «فكر كردم ميآيم اينجا، تا رفقا بيايند حاشيههاي مفاتيح را نگاه ميكنم، تو كه اهل كتاب و مطالعه نيستي كه كتاب داشته باشي!!!»آمد تو و ما تا رفقا آمدند، حدود يك ساعت و نيم با هم بوديم. در حال صحبت، هر دو سيگار ميكشيديم.ـ البته من بيست سال است، ترك كردهام ـ يك قوطي وينستون وسط بود، من سه تا كشيده بودم، نگاه كردم ديدم از پاكت بيستتايي فقط يكي مانده، آمدم بردارم از دستم چنگ زد، گفتم پسربخش، دختربخش هم كه باشد، به من بيشتر رسيده بود؛ گفت اين صندوق بيتالمال است، هر كس بايد به
اندازه مصرفش بكشد
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی