ما 6 نفر

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

برادرم

دنیا مثل شیشه ای می ماند که یک دفعه می بینی از دست ات افتاد و شکست! -شهید باکری
دقیقا همین است! چند وقته همش تو فکرتم! انگار فکر می کنم اگه بودی هنوزم مثه اونوقتا میشد بهت تکیه کنم، کمکم کنی! آخه تو حرف همه رو خوب می فهمیدی! یادمه که چقدر واسه ادامه تحصیل من سعی کردی و چقدر تشویقم کردی که با وجود 2 تا بچه برم ثبت نام کنم! هنوز یادمه که بهم قول دادی بچه هامو خودت نگه داری، و به قولت تا روزی که بودی عمل کردی! یادمه که ترم آخر من بود و ترم دوم تو که یه درسو با هم داشتیم! جنین شناسی! یادته! تو پزشکی می خوندی و این درس از درسای ابتداییتون بود و پیش نیاز ، واسه من اختیاری بود ولی برداشته بودم چون تو گفته بودی بردار! چه عذابی بود وقتی وسط ترم تو دیگه نبودی و به جات یه عکس بود و یه گل لاله و یه عالمه خون که از کنار عکست داشت می ریخت پایین! دوستات گذاشته بودند اونجا، به جای تو!!! و نگاههای اونا را به خودم و اینکه بهم احترام می ذاشتنو و هوامو داشتنو و دلداریم می دادن و از خوبیای تو می گفتنو ،نمی تونستم تحمل کنم! تو ترم قبل نفر اول شده بودی و .... نفر دوم! اون موقع فکر می کردم که حالا که تو نیستی شاید اون خوشحاله! ازش متنفر شده بودم ! چه بچگانه فکر می کردم! یه روز که رفته بودم سر مزارت، از دور دیدم ، اون نشسته اونجا و داره قران می خونه و گریه می کنه، از خودم بدم اومد ولی بازم همون حس و داشتم
چقدر موذی و بدجنس شده بودم! همش می گفتم چرا؟ چرا برادر من؟ ته دلم یواشکی آرزو می کردم که همه همکلاسیات بمیرن! نمی خواستم هیچکسیو همسن تو ببینم! بالاخره هم اون درسوحذف کردم !!تحمل جای خالیت تو کلاس امکان نداشت! اصلا قدم گذاشتن به دانشکده پزشکی برام مثه عذاب بود! عکست همه جا بود: دانشجوی شهید! اسمتو رو یکی از تالارای کنفرانس گذاشته بودن! انگار همشون منتظر بودن که تو بری! راستی پورمرادی هم 2 ماه بعد تو اسمش رفت رو یه تالار دیگه! حتما دیدیش
پسر عممونو دلم می خواست بکشم! آخه همسن تو بود، دوست صمیمی تو بود! با هم درس می خوندین! تو سال اول با رتبه عالی قبول شده بودی و اون سال بعد با کمکای تو بزور همون رشته یه شهردور قبول شده بود، حالا تو زیر یه خروار خاک بودی و اون راست راست راه می رفت و قرار بود دکتر بشه! این از نظر من عدالت نبود که هیچ، نهایت بی انصافی بود
هر چی همه می گفتن: سعادتش بوده، برام قابل هضم نبود، ته دلم می گفتم: الهی نصیب خودتونم بشه
حالا که به گذشته نگاه می کنم می بینم چه خوشبخت بودی که رفتی! حالا برفرض این همه سال دیگه هم بودی و خلوص و پاکیتو قربونی پول و زیرمیزی و .... این چیزا می کردی! خوب که چی! بالاخره که باید همه بریم! چه خودخواهانه فکر می کردم، تو زرنگی کردی که فرصتو از دست ندادی! اون نورباران عشق دیگه تموم شد، انگار فقط اومده بود گلا رو بچینه و بره،حالا دیگه اون همه نور از کجا که کسی بتونه به سعادت برسه! دیگه اینجا سیاه شده، نور نمی باره
نذر کردم 40 روز واسه تو "الرحمن" بخونم، تو هم تو خیالم بهم قول دادی بعد 40 روز بیای به خوابم! اگه به قولم عمل کردم، تو هم عمل کن. الان 12 روز شده. منتظرم
راستی! واسه مامان دعا کن
اون یکی خواهرمون خوابتو دیده ولی تلفنی باهاش حرف زدی! من تلفنی نمی خوام! می خوام ببینمت! هر چند هر وقت به خوابم اومدی، بچه بودی ، همیشه اون سالهای 10 سالگیتو تو خواب می دیدم که به من وابسته بودی، ولی بهتر از تلفنه

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی