ما 6 نفر

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

ماتریس مغز من

این بالا تو کله ی من چقدر شلوغه
انگار مغزم به یه ماتریس تبدیل شده با یه عالمه سطر و ستون
که تو هر خونه ش یه چیزی داره وول میخوره
گاهی محتویات بعضی از این خونه ها به خونه های دیگه سرک میکشن
و این دیگه خیلی شلم شوربا می شه
فکرام همه آشفته
یه عالمه مسؤولیت و کار نصفه نیمه
هیچ کاری رو نمی تونم پشتشو بگیرم و تمومش کنم
یعنی می خوام ولی نمی تونم
همه کارا رو به امون خدا رها کردم
و همه دور و بری ها را به حال خودشون
خودمم از این فکر می پرم به اون فکر و از اون یکی به این یکی
انگار دارم هی تاب می خورم
منتظرم
فقط منتظرم ببینم چی میشه
کی خدا خجالت میکشه
دیگه کس دیگه ای نمونده که بشه به خجالت کشیدنش امید داشت

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی