ما 6 نفر

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

قندیلهای یخ

این یکی شاهکار ته تغاری خونوادست و مربوط به کلاس اول دبستان
این دختر من در کودکی فوق العاده تخیل قوی داشت و تخیلاتشو هم کم کم خودش باور می کرد .انگارهمینطور که دوستا واسه هم چیزای عجیب تعریف می کردن، اینم یه خالی بسته بچم!
گفته: یه روز که هوا خیلی سرد بوده و یه عالمه برف اومده بوده، دم در ورودی کارخونه بابام یه قندیل بزرگ بسته بود که خیلی هم تیز بوده. بعد یه کارگر که میخواسته بره تو کارخونه، این قندیله کنده شده و افتاده روش و خورده تو سرش
همه پرسیدن: وای، چی شده بعد؟
اینم کم نیاورده، گفته: هیچی دیگه، سرش قطع شده
طفلی دخترای کوچولوی بیچاره شروع کردن به آه و ناله و غصه خوردن
اینم دلش سوخته واسشون و گفته: بعدا بردنش بیمارستان و سرشو پیوند زدن! خوب شده
همه خوشحال شدن و قصه به خوبی و خوشی تموم شد
قصه ما به سر رسید
سر کارگره به تنش چسبید
بقول پسر کوچیکه: "اگه شعر قافیه نداره، خودتان از برایش قافیه بگذارید که ما از حرکات مردمی بسی استقبال می کنیم

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی