پیک نیک رفتن ما
یادش به خیر
روز 29 اسفند قرار بود بریم با بچه ها تا همین دور و برا یه دوری بزنیم! که یهو پسر کوچیکه به من گفت: بزن کنار، بزن کنار!منم بی خیال ماشینو نگه داشتم . گفت پیاده شو! خودش اومد نشست پشت فرمون و گفت: من به رانندگی تو اطمینان ندارم، یهو می زنی ما رو میندازی تو دره
خلاصه رفت و رفت و رفت! هر چی گفتیم :بابا برگرد! ما کار داریم. دیگ شله زرد رو گذاشتیم! الان آبش جوش میاد.(آخه فرداش اربعین بود) انگار نه انگار
رفت و رفت به طرف ولایت ما! اونجایی که پدربزرگ من بدنیا اومده! پرسید : بریم باغهای پایین و بعد هم خودش گفت بریم و رفت. حالا از یه سرازیری خیلی تند رفت پایین که جای دور زدن برای برگشت هم نداشت. یه وانت اون پایینا بود . این پسر کوچیکه می گفت: هر طوری اون وانته برگشت ما هم برمی گردیم. ولی خداییش جای قشنگی بود.خلاصه دردسرتان ندم، موقع برگشت ایشون از این سربالایی تند می خواست دنده عقب بره بالا(هر چی مامان التماس کرد که به ماشینش رحم کنه، فایده نداشت)، یعنی گاز و کلاچ رو با هم تا آخر گرفته بود و حالا زور نزن کی زور بزن! ما که ترجیح دادیم از بیرون کار ایشون رو نظاره کنیم تا بریم بشینیم تو ماشین بهر ترتیبی که بود تا نزدیکای بالا رفت ولی اونجا بود که دیگه ماشینم صداش در اومد،
صفحه کلاژ صاف کرده بود و دیگه تکون نخورد. حالا اینجا پرنده پر نمی زنه! آقاپسر کوچیکه هم که بور و پشیمون شده بود ولی سعی می کرد که خودشو خونسرد نشون بده، باتفاق دختر بزرگه که در این جور مواقع خیلی پایه و از کارای هیجانی و عجیب غریب خوشش می آد، راه افتادن به طرف ده که کمک بیارن! مامان و دختر کوچیکه هم نشستن کنار آب و منتظر
یه وقت یه آقایی به اتفاق الاغ محترم رد می شدن که ما رو شناسایی کردن و گفتن: این همون ماشینیه که خراب شده!! و کلی تعجب از خودشون در وکردن که ما چرا این سرپایینی به این تندی را با چنین ماشینی اومده ایم و کلی محتویات مغز ما رو زیر سوال بردن
خلاصه بعد از نیم ساعت آقاپسرگل با دو نفر کمک رسیدن که خوب طبعا چیزی سر در نیاوردن و قرار شد ماشینو با هر بدبختی ببندن و ببرن(بکسول! بوکسل! بوکسول! شایدم بوکسور!!!) حالا هی این طناب پاره میشه!هی گره ش می زنن! هی پاره میشه! خلاصه با هزارویک بدبختی ماشین از ته دره ها اومد بالا تا رسید به جاده آسفالت و به طرف شهر! دم ورودی شهر ما رو تحویل دادن به خدمات خودرو و رفتن. خداییش این دهاتیها چقد آدمای ساده و صمیمی هستن! چقد آدم باهاشون راحته!
حالا رییس خونواده هم خونه منتظر ما !!(خوابیده بود)
ما که جرأت نکردیم به رییس بگیم کجاها ماشینو بردیم! آخه واسه پسر کوچیکه بد تموم میشد. گفتیم: همینجوری داشتیم می رفتیم که یهو صفحه کلاچ ماشین صاف شد!!! رییس هم گفت: آره! ماشین تو صفحه کلاچش خراب شده بود، چون تو عادت داری همیشه کلاچ و گاز رو با هم می گیری، به این زودی صاف شده! چند بارم گفتم که کلاچ و گازو با هم نگیر.(این تیکه رو خداییش راست میگه)
خلاصه که طبق معمول همه چی به خیر و خوشی تموم شد و بازم همه تقصیرا گردن باریک مامان خونواده افتاد!
و پسر کوچیکه از مامان خواست که ازش تشکر کنه که باعث شده صفحه کلاچ ماشینش نو بشه
مامان هم از همسرش بخاطر گرفتن همزمان گاز و کلاچ پوزش طلبید و از پسرش بخاطر نو شدن صفحه کلاچ ماشینش قدردانی نمود
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی