ما 6 نفر

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

بالاخره طلسم شکست

بعد از مدتها بالاخره قسمت شد هفته گذشته، همکاران برنامه کلاسهایشان را تنظیم کنند و گروهی به دیدنم بیایند! انگار طفلیها خیلی نگرانم بوده اند، چون با دیدن من که ظاهرم نسبتا سالم بود و یه کمی هم به خودم رسیده بودم، خیلی خوشحال شدند و مدام ماشاالله ماشالله گویان به در و تخته می کوبیدند
و خیلی هم بنده را شرمنده کردند، چون از مدیر گروه خودمان گرفته تا سایر مدیر گروهها و معاون دانشکده و مدیرآموزشی-پژوهشی و ... همه آمده بودند با یک دسته گل بسیار زیبا و یک جعبه شیرینی آنچنانی که از قنادی طباطبایی ابتیاع کرده بودند و بسیار شکیل بود، البته به نام من تمام شد و به کام بقیه! از چمله به کام پدر بنده که همین که قدم به منزل ما می گذارند، طلب شیرینی می فرمایند و مادر بنده را با خوردن چند تا شیرینی دچار استرس می کنند
به هر حال چون ما فردای آن روز جهت دوره دوم درمان عازم تهران بودیم، در برگشت جعبه خالی شیرینی را که جهت سوزاندن دل ما آن را در یخچال وانهاده بودند، از یخچال خارج نموده و جلوی درب منزل نهادیم تا خلق پرولتاریا بدانند که در منزل بورژوا چه ها که نمی گذرد

خانواده، دوستان و همکاران

همینجا از تمام اعضای خانواده، دوستان و همکارانی که به علت بیماری من نگرانیهای زیادی را متحمل می شوند و بعضی از آنها از جمله همسر مهربانم دچار زحمت و دردسر زیادی شده است، صمیمانه تشکر می کنم! هیچوقت نمی دانستم این همه انسان مرا واقعا از ته قلب دوست دارند و اینقدر نگرانم می شوند
شاید یکی از پیامدهای مثبت این بیماری صعب العلاج ، درک همین واقعیت باشد که انسانها در مواقع ضروری چقدر مهربانند. و درک این واقعیت که سلامتی چه نعمت خوبی است که انسان قدرش را نمی داند و با ندانم کاری ها و سهل انگاریهای خود آن را تهدید می کند
این پست را به شوخی نگیرید ها! جدیست