ما 6 نفر

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

کشتار

و من روزمرگی های مداوم و پنهان و آشکار زندگیم را اعلام میکنم!

یک سال همه روزهایم را کشتم
خود را در حصار برکه زندگی زندانی کردم
و تو را فراموش کردم....

فراموشی گناهی ست نابخشودنی ....

و اینک چیزی نمانده چهل و هفتمین گردش بیهوده و دایره وارم را به دور خورشید تمام کنم و حتی یک بارتو را که نورتر از خورشید ی به راستی یاد نکردم !
دو رکعت به هوایت اقامه نکردم ....
قنوتم را سفره نیازهای مادی خود انگاشتم
و به خُردترین آرزوهای ممکن انسانیتم را کاستم

کاش از تو نخواسته بودم چیزی
جز خودت را!

دوباره فراموشت کرده ام ای نور اعظم!
و فراموشی گناهی ست نابخشودنی ....
شاید گناه ماهی ها نیز همین فراموشی دریا باشد،
و تسلیم به حصار برکه ....

نیاز به دوست داشته شدن

شده تا به حال این حس بهت دست بده که دیگران تو رو برای خودشان می خواهند و نه برای خودت؟
اصلا تو را دوستت ندارند و فقط از تو برای پیشبرد اهدافشون استفاده میکنند

اینجوری دیگه زنده بودنت میشه پر از حس درد و آشفتگی ...... یک جور نارضایتی
شاید بیهودگی .... نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت

درک این حس به خاطر اینه که تو خودت هو خودت رو برای دیگران می خواهی .... و حس کنی اگر قبولت نداشته باشند، زمین به آسمان می آید

....