ما 6 نفر

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

تقارن



به نظرم می رسه تقارن زشتی خودآگاهانه است
و بی تقارنی زیبایی ناخودآگاه

دوستی صادقانه


اینم یه دوستی کاملا صادقانه و بی ریا
FRIENDS may not be able to PULL you up ....

BUT
THEY will still think of ways not to let you FALL ....

پنجره


یک پنجره باز به یک منظره مبهم
آینده

ماتریس مغز من

این بالا تو کله ی من چقدر شلوغه
انگار مغزم به یه ماتریس تبدیل شده با یه عالمه سطر و ستون
که تو هر خونه ش یه چیزی داره وول میخوره
گاهی محتویات بعضی از این خونه ها به خونه های دیگه سرک میکشن
و این دیگه خیلی شلم شوربا می شه
فکرام همه آشفته
یه عالمه مسؤولیت و کار نصفه نیمه
هیچ کاری رو نمی تونم پشتشو بگیرم و تمومش کنم
یعنی می خوام ولی نمی تونم
همه کارا رو به امون خدا رها کردم
و همه دور و بری ها را به حال خودشون
خودمم از این فکر می پرم به اون فکر و از اون یکی به این یکی
انگار دارم هی تاب می خورم
منتظرم
فقط منتظرم ببینم چی میشه
کی خدا خجالت میکشه
دیگه کس دیگه ای نمونده که بشه به خجالت کشیدنش امید داشت

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

حدیث

نیکی آن است که دل انسان را خشنود می کند و موجب اطمینان و سکون خاطر می شود، و بدی آن چیزی است که اضطراب آور است و در دل جولان و نآارامی ایجاد می کند

نادر نادرپور

راستی سراینده شعر پست قبل "نادر نادرپور" است

شریعتی

از خاطرات دوستان شریعتی
سه روز قبل از سفر برنگشتن علي، باز رفقا گفته بودند به خانه ما مي‌‌آيند، در آن جلسه استاد شريعتي نيامدند و من بعدها فهميدم اين جلسه را علي برپا كرده است؛ البته نه آشكار بلكه پنهان و براي توديع با دوستان تقريبا‌ً دو ساعت به غروب بود، باغچه‌ها را آب مي‌دادم، ديدم كسي مي‌گويد: آي يا الله خودت را بپوشان مرد است. نگاه كردم ديدم علي است. علي قانونش اين بود كه مثلا‌ً وقتي مي‌گفت ساعت هشت، يازده مي‌آمد. حالا قرار است هفت بيايد، چهار آمده. گفتم واقعاً همان كه خودت مي‌داني هستي!!! گفت: «فكر كردم مي‌آيم اينجا، تا رفقا بيايند حاشيه‌‌هاي مفاتيح را نگاه مي‌كنم، تو كه اهل كتاب و مطالعه نيستي كه كتاب داشته باشي!!!»آمد تو و ما تا رفقا آمدند، حدود يك ساعت و نيم با هم بوديم. در حال صحبت، هر دو سيگار مي‌كشيديم.ـ البته من بيست سال است، ترك كرده‌ام‌ ـ يك قوطي وينستون وسط بود، من سه تا كشيده بودم، نگاه كردم ديدم از پاكت بيست‌تايي فقط يكي مانده، آمدم بردارم از دستم چنگ زد، گفتم پسر‌بخش، دختر‌بخش هم كه باشد، به من بيشتر رسيده بود؛ گفت اين صندوق بيت‌المال است، هر كس بايد به
اندازه مصرفش بكشد

در جنگل شب

اين شعر قشنگو حيفم اومد اينجا نذارم
*****************

من مرغ کور جنگل شب بودم

باد غريب، محرم رازم بود

چون بار شب، به روي پرم مي ريخت

تنها به خواب مرگ، نيازم بود

هرگز ز لابلاي هزاران برگ

بر من نمي شکفت گل خورشيد

هرگز گلابدان بلور ماه

بر من گلاب نور نمي پاشيد

من مرغ کور جنگل شب بودم

برق ستارگان شب از من دور

در چشم من که پردهُ ظلمت داشت

فانوس دست رهگذران، بي نور

من مرغ کور جنگل شب بودم

در قلب من هميشه زمستان بود

رنگ خزان و سايه ي تابستان

در پيش چشم من همه يکسان بود

مي سوختم چو هيزم تر در خويش

دودم به چشم بي هنرم مي رفت

چون اتش غروب فرو مي مُرد

تنها، سرم به زير پرم مي رفت

يک شب که باد، سم به زمين مي کوفت

وز يال او شراره فرو مي ريخت

يک شب که از خروش هزاران رعد

گويي که سنگ پاره فرو مي ريخت

از لابلاي توده تاريکي

دستي درون لانه من لغزيد

وز لرزه اي که در تن من افکند

بنياد آشيانه من لرزيد

يک دم، فشار گرم سر انگشتش

چون شعله، بالهاي مرا سوزاند

چون پنجه اش به روي تنم لغزيد

قلب من از تلاش تپيدن ماند

غافل، که در سپيده دم اين دست

خورشيد بود و گرمي آتش بود

با سرمه اي دو چشم مرا وا کرد

اين دست را خيال نوازش بود

زان پس شبان تيره ي بي مهتاب

منقار غم به خاک نماليدم

چون نور آرزو به دلم تابيد

در ارزوي صبح، نناليدم

اين دست گرم، دست تو بود اي عشق!

دست تو بود و آتش جاويدت

من مرغ کور جنگل شب بودم

بینا شدم به سرمه ی خورشیدت!

یار

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
**********
از الان دلم داره بهونه می گیره ! کاش میشد بیخیال این رفتن بشی! اصلا دلم راضی نمیشه

Recall

بعدها ممکنه از خودم بپرسم تا این موقع شب چرا بیدارم؟ دارم مقاله دموگرافی ترجمه می کنم
خوب دلم هم خیلی تنگه، گاهی میگم یه چیزی بنویسم
کاش اون شعرای اون سالها رو گم نکرده بودم
کاش آدرس وبلاگمو فراموش نکرده بودم، حالا میتونستم احساس اون سالها رو مرور کنم. بچه ها که بزرگ میشن همه چی عوض میشه! آدم انگار از خودش یادش میره

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

اخوان ثالث

سوی جو رفتم، چه می آمد
آب
یا نه، چه می رفت، هم زان سان که حافظ گفت: عمر تو
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
مست بودم، مست سرنشناس، پا نشناس، اما لحظه ی پاک و عزیزی بود
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین، سبز فرش باغ هم گسترده سجّاده
قبله، گو هر سو که خواهی باش
*******
الهی قربونت بشم خدا، اگه تورو نداشتم، باید به کدوم بی سروپایی نماز می خوندم؟؟

ساز مخالف

چرا همیشه یکی دو تا ساز مخالف از این طرف و اون طرف خونه به گوش می رسه؟؟ همهُ خونه ها
اینطوریه؟ یا اینجا اینطوریه؟

شیب جاده

تو میگی: "آقایون! خانوما! بخدا توی جاده خاکی شیب ۴۰ درجه رو دنده عقب بالا اومدن اصلا کار
جالبی نیست. صفحه کلاج
ماشین مامانتون می‌بره بعد تا شب باید از این تعمیرگاه برین اون تعمیرگاه
من میگم: "بعدشم ماشین مامانشو تو تعمیرگاه ول کنه! ماشین خودشم خراب کنه طوری که استارت نزنه بذارتش تو خونه و بره تهران و بگه ماشین منو بدین تعمیرگاه
بعدم از تهران زنگ بزنه بگه: دو تا برگ جریمه تو داشبورد ماشینم هست به مبلغ 25000 تومن ناقابل، برین بانک بدین و تهدید کنه اگه ندین دو برابر میشه
حقت بود

مادر بودن

برید کنار،لطفا!!!! دلم خیلی گرفته، اصلا حوصله ندارم! ... بودن خیلی بد دردیه
دلم خیلی تنگ شده! اندازه دنیا، کاش اقلا یه زنگ می زد

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

برادر ام.جی


چی خوشگل شدی امشب
چی بودی ، چی شدی !!!خسته نباشی

نوش جان

عکسم بلتم بذارم

ی
ه یه شکم سیر بخور پسرجونم! اینا همه رو واسه تو گذاشتم اینجا
اگه همه غذاتو بخوری، باضافه اون سبزی ها
بعدش اون بادکنکای خوشگل آبی ونارنجی هردوش مال تو میشه! باشه؟
آفرین گوگولی موگولی

پول توش بید؟؟؟

اینجا چه خبره؟؟ وبلاگ نوشتن چه فایده داره آخه؟ پول توش نبید که
من باید برم! یه جا کلاس خصوصی دارم
پول توش بید

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

التماس

ای که بردی جزوه ام را اشتباهی، پس بده
جز فراموشی ندارم من گناهی، پس بده

رو سیه گردم بدون جزوه من در امتحان
از برای من مخواهی رو سیاهی ، پس بده

روز و شب چشمم به راه جزوه می باشد، بیا
گر تو هم داری چو من چشمی به راهی، پس بده

صد کلاه بوقی سر دارم ز فرط تنبلی
تا نرفته برسرم دیگر کلاهی ، پس بده

گیر ما دیگر نیاید جزوه، پس این جزوه را
مستقیما گر نمی خواهی به راهی پس بده

جان تو مشروط می گردم، به جان مادرت
لازمش داری کپی کن، وگرنه پس بده

جزوه از من می بری، من مرکز نشرم مگر
ای به قربانت رود جانم الهی، پس بده

گر تو هم مانند من بی جزوه ای، باشد بیا
مال تو این جزوه، اما گاهگاهی پس بده

چند ماهی مال تو، اما دو روزی نزد من
من نمی گویم که آن را چند ماهی پس بده

از دعای هر شب و آه سحر اندیشه کن
تا نرفته بر فلک از سینه آهی ، پس بده

من نمی دانم چرا این جزوه را کش رفته ای
لعنت و دشنام و نفرین گر نخواهی، پس بده!

چی گرمه

آخ
یکی زده به در طرف راننده ماشینم ، وقتی من سر کلاس بودم و داشتم واسه خودم ور می زدم! حالا دیگه شیشه طرف راننده پایین نمیاد و اگه هم بدمش پایین دیگه بالا نمیره
منابع مطلع که همیشه جلو دانشکده پلاس هستند، عرض می کنند که یه تویوتا کرولای سفید بوده که عقب عقب اومده و زده و رفته! میگن دشمنی داشته با من
چی حرفا! احتمالا ماشین منو با یکی دیگه اشتباه گرفته! مورچه چیه که کله پاچش باشه! من کیم که دشمن داشته باشم

پیک نیک رفتن ما

یادش به خیر
روز 29 اسفند قرار بود بریم با بچه ها تا همین دور و برا یه دوری بزنیم! که یهو پسر کوچیکه به من گفت: بزن کنار، بزن کنار!منم بی خیال ماشینو نگه داشتم . گفت پیاده شو! خودش اومد نشست پشت فرمون و گفت: من به رانندگی تو اطمینان ندارم، یهو می زنی ما رو میندازی تو دره
خلاصه رفت و رفت و رفت! هر چی گفتیم :بابا برگرد! ما کار داریم. دیگ شله زرد رو گذاشتیم! الان آبش جوش میاد.(آخه فرداش اربعین بود) انگار نه انگار
رفت و رفت به طرف ولایت ما! اونجایی که پدربزرگ من بدنیا اومده! پرسید : بریم باغهای پایین و بعد هم خودش گفت بریم و رفت. حالا از یه سرازیری خیلی تند رفت پایین که جای دور زدن برای برگشت هم نداشت. یه وانت اون پایینا بود . این پسر کوچیکه می گفت: هر طوری اون وانته برگشت ما هم برمی گردیم. ولی خداییش جای قشنگی بود.خلاصه دردسرتان ندم، موقع برگشت ایشون از این سربالایی تند می خواست دنده عقب بره بالا(هر چی مامان التماس کرد که به ماشینش رحم کنه، فایده نداشت)، یعنی گاز و کلاچ رو با هم تا آخر گرفته بود و حالا زور نزن کی زور بزن! ما که ترجیح دادیم از بیرون کار ایشون رو نظاره کنیم تا بریم بشینیم تو ماشین بهر ترتیبی که بود تا نزدیکای بالا رفت ولی اونجا بود که دیگه ماشینم صداش در اومد،
صفحه کلاژ صاف کرده بود و دیگه تکون نخورد. حالا اینجا پرنده پر نمی زنه! آقاپسر کوچیکه هم که بور و پشیمون شده بود ولی سعی می کرد که خودشو خونسرد نشون بده، باتفاق دختر بزرگه که در این جور مواقع خیلی پایه و از کارای هیجانی و عجیب غریب خوشش می آد، راه افتادن به طرف ده که کمک بیارن! مامان و دختر کوچیکه هم نشستن کنار آب و منتظر
یه وقت یه آقایی به اتفاق الاغ محترم رد می شدن که ما رو شناسایی کردن و گفتن: این همون ماشینیه که خراب شده!! و کلی تعجب از خودشون در وکردن که ما چرا این سرپایینی به این تندی را با چنین ماشینی اومده ایم و کلی محتویات مغز ما رو زیر سوال بردن
خلاصه بعد از نیم ساعت آقاپسرگل با دو نفر کمک رسیدن که خوب طبعا چیزی سر در نیاوردن و قرار شد ماشینو با هر بدبختی ببندن و ببرن(بکسول! بوکسل! بوکسول! شایدم بوکسور!!!) حالا هی این طناب پاره میشه!هی گره ش می زنن! هی پاره میشه! خلاصه با هزارویک بدبختی ماشین از ته دره ها اومد بالا تا رسید به جاده آسفالت و به طرف شهر! دم ورودی شهر ما رو تحویل دادن به خدمات خودرو و رفتن. خداییش این دهاتیها چقد آدمای ساده و صمیمی هستن! چقد آدم باهاشون راحته!
حالا رییس خونواده هم خونه منتظر ما !!(خوابیده بود)
ما که جرأت نکردیم به رییس بگیم کجاها ماشینو بردیم! آخه واسه پسر کوچیکه بد تموم میشد. گفتیم: همینجوری داشتیم می رفتیم که یهو صفحه کلاچ ماشین صاف شد!!! رییس هم گفت: آره! ماشین تو صفحه کلاچش خراب شده بود، چون تو عادت داری همیشه کلاچ و گاز رو با هم می گیری، به این زودی صاف شده! چند بارم گفتم که کلاچ و گازو با هم نگیر.(این تیکه رو خداییش راست میگه)
خلاصه که طبق معمول همه چی به خیر و خوشی تموم شد و بازم همه تقصیرا گردن باریک مامان خونواده افتاد!
و پسر کوچیکه از مامان خواست که ازش تشکر کنه که باعث شده صفحه کلاچ ماشینش نو بشه
مامان هم از همسرش بخاطر گرفتن همزمان گاز و کلاچ پوزش طلبید و از پسرش بخاطر نو شدن صفحه کلاچ ماشینش قدردانی نمود

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

تا سال دیگه

خوب دیگه من رفتم ، احتمالا تا سال دیگه که یه وبلاگ جدید باز می کنم،همتونو به خدا می سپارم
مواظب خودتون باشین
غذاتونو خوب بخورین
ماماناتونو اذیت نکنین
مواظب کلاسوراتون و عینکاتونم باشین
Promise?

دردسر جدید

باز دختر بزرگه دسته گل به آب داده! کلاسورشو که از اول ترم تموم جزوه هاشو توش نوشته، تو ایستگاه اتوبوس جا گذاشته! حقشه البته! ولی حق من نیست که دو ساعت پاشم برم خونه دوستش، جزوه های اونو بگیرم و ببرم زیرآکس کنم و اون هممممممممممممممممه هم پول بدم!!! من چه گناهی کردم به نظر شما!؟
حالا میگه میدونه کی کلاسورشو برداشته و نمیده! میگه یکی از بچه ها داشته به دوستش طوری که اینا بشنون می گفته: چقد کیف داره آدم جزوه های یکی رو که گم شده پیدا کنه و توش دستکاری کنه! آقاپسره رو به من هم نشون داد وقتی رفته بودم دنبالش! به نظر شما آقایون که همجنسای خودتونو بهتر می شناسین، ممکنه کسی این همه مرض داشته باشه؟ به نظر من که به خاطر خودشیرینی هم باشه میاد میده اگر راست بگه! احتمالا شنیده این کلاسورش گم شده، خالی بسته طرف! اینم به خودمون رفته پس
برای سر هر کی کلاسور خانوم ....... دانشجوی رشته ...... دانشکده ........ دانشگاه ....... رو پیدا کنه
جایزه تعیین می کنیم

آقای رییس

چون من عادت ندارم پشت سر بزرگترا بدگویی کنم و اصولا احترام به بزرگتر را بر خود واجب می دانم، از بیان خالی بندیهای آقای نان اور خانواده(که به همین خاطر رییسش کرده ایم تا انگیزه اش در نان بیشتر اوردن تقویت بشه)معذورم
حالا بچه های بی چشم و روش می تونن اگه تعهد اخلاقی و انسانی ندارن بیان اینجا هر چی می خوان از اون و از من بگن
(who cares)
ولی بهرحال هر کس از مطالعه خالی بندیهای این جوجه هایی که من و آقای رییس به جامعه تحویل داده ایم، نتونه به عمق فاجعه پی ببره، باید حتما یک تست هوش بده
آخه یه ژن نصفه نیمه "خالی بندی" از جانب من که نمیتونه یه همچین شاهکارایی بیافرینه! اونم 4 تا!! میتونه؟
قانون مندل میگه: "اگه یه ژن غالب هم باشه ،احتمال 50 به 50 میشه
حالا چرا 100% بچه های ما خالی بند در اومدن؟؟
شاید اینم خودش نوعی خالی بندی باشه، آخه فعلا خالی بندی تو اینترنت کلاس داره! مگه نگفتم گول هر کسیو نخورین؟
از کجا این همه عروس و دوماد خالی بند پیدا کنم که نسل بچه هام خالص بمونه!؟ سراغ دارین؟

قندیلهای یخ

این یکی شاهکار ته تغاری خونوادست و مربوط به کلاس اول دبستان
این دختر من در کودکی فوق العاده تخیل قوی داشت و تخیلاتشو هم کم کم خودش باور می کرد .انگارهمینطور که دوستا واسه هم چیزای عجیب تعریف می کردن، اینم یه خالی بسته بچم!
گفته: یه روز که هوا خیلی سرد بوده و یه عالمه برف اومده بوده، دم در ورودی کارخونه بابام یه قندیل بزرگ بسته بود که خیلی هم تیز بوده. بعد یه کارگر که میخواسته بره تو کارخونه، این قندیله کنده شده و افتاده روش و خورده تو سرش
همه پرسیدن: وای، چی شده بعد؟
اینم کم نیاورده، گفته: هیچی دیگه، سرش قطع شده
طفلی دخترای کوچولوی بیچاره شروع کردن به آه و ناله و غصه خوردن
اینم دلش سوخته واسشون و گفته: بعدا بردنش بیمارستان و سرشو پیوند زدن! خوب شده
همه خوشحال شدن و قصه به خوبی و خوشی تموم شد
قصه ما به سر رسید
سر کارگره به تنش چسبید
بقول پسر کوچیکه: "اگه شعر قافیه نداره، خودتان از برایش قافیه بگذارید که ما از حرکات مردمی بسی استقبال می کنیم

اینم از خوش باوری قشر دانشجو

این خالی بندی دیگه خیلی جدیده (کاملا آپ تو دیت)، و مربوط به دختر بزرگه میشه که بر خلاف بزرگیشون، بازم کوچیک هستن
این دختر ما هم که مثل بیشتر اعضای خونواده به علت استفاده زیاد از کامپیوتر و بهره وری از ژنهای فعال کوری از طرف عمو و دایی و مامان بزرگ و ....عینکی هستن و صد البته سالی دو -سه تا عینک رو هم به باد فنا میدن
ایشون حتی عینکاشونو گم می کنن، باورتون میشه؟؟!! البته گاهی آدم به نظرش میرسه شاید هروقت ایشون عینک جدید هوس می کنن، در یک اقدام ضربتی عینکشونو گم می کنن!! چون آدم تو کوچه عینکش از چشمش بیفته گم بشه، یه نموره مشکوک میزنه! حالا ما تهمت نمی زنیم! قضاوت با شما خوانندگان عزیز که حتی همه تان در مورد انرژی هسته ای هم صاحب نظرید، چه برسید به عینک
خلاصه قرار شد این دختر عزیزکرده مسؤولیت پذیر ما برای جلوگیری از استرس ناشی از غیب شدن عینکاش، لنز بذاره
چندروز که با لنز رفته دانشکده، چند تا از دوستا گفتن: چرا عینک نمی زنی ایشون چنین خالی بندی جالبی کرده که با استقبال عموم روبرو شده ،گفته: "داداشم از خارج واسم یه قطره آورده که صبح بریزی تو چشمت، تا شب دیگه خوب می بینی! بعد یه سال هم اگه مرتب بریزی، چشات خوب خوب میشه!"
دوستای عینکیش گفتن: چه خوب، اسم این قطره چی هست؟ تو رو خدا بگو واسه ما هم بگیره ! اونم گفته: "اسم نداره که بابا! از یه مرتاض هندی که سالی دو سه روز میاد تو مردم و داروی گیاهی میده گرفته! لابد از پای سوسک و کله پاجه مورچه و ایناست دیگه
دیگه شکی واسه کسی نمونده، طوری که فرداش که چشای دخترم یه کم قرمز بوده، دوستش گفته: بابا هر چی میرسه نریز تو چشمت، برو به یه دکتر نشون بده! یه موقع بلایی سر چشمت نیاد! حالا این دختر ما مونده با این خالی بندیش که باور نمی کرده اینطوری جدی بشه، چه خاکی به سرش کنه! شما می گید چیکا کنه؟
نتیجه اخلاقی: هیچوقت به هیچکس 100% اعتماد نکنید، حتی اگه نزدیکترین دوستتون باشه، همیشه عقلتونو به کار بندازین.وگرنه حتی اگه دانشجوی یکی از بهترین رشته های یکی از بهترین دانشگاهها هم باشید اینجوری میرین سر کار!!از ما گفتن بود!
خدایا این یکی رو هم به گل روی ما ببخش!آمین! چرا بچه های من همه اینجوری از آب دراومدن؟ به کی رفتن آیا؟؟

هنر نمایی پسر کوچیکه

این یکی پسر دیگه آخرشه
اصلا وجودش هنرنماییه
این یک فقره از هنرنماییهاش که البته خودش شدیدا انکار می کنه هنوزم، ولی منابع موثق تاییدش کردن!پسر بزرگه اول دبیرستان بود و تو مسابقات شطرنج رتبه آورده بود و مسابقه استانی داشت
از اونطرف هم پدر خانواده بدون هماهنگی زمانی لازم از دبیر فیزیک خواسته بود یه جلسه بیاد واسه امتحان باهاش فیزیک کار کنه
حالا پسر بزرگه و مامانش مثل دو تا .... گیر کرده بودن تو گل که چیکار کنن. پدر خونواده هم بالکل حاضر نبود قرار رو کنسل کنه چون می گفت :زشته
در این زمان پطرس فداکار(پسر کوچیکه) فکر بکری به ذهن مبارکش رسید و گفت: من میرم به جای تو مسابقه شطرنج می دم (فکرشو بکنید اونم مسابقات استانی که دبیر ورزش مربوطه روی پسر بزرگه حساب باز کرده بوده، ولی خوب کوچیکه هم کم نمیاورد)
این ایده به نظر مادر گرامی که کمی در این مواقع کوته فکر است و برای رسیدن به هدف شوم خود هر کاری می کند(به قول بعضی از همین 6 نفر هر خیانت و جنایتی میکند)، خوش آمد و پسر بزرگه هم تسلیم نظر مادر که می گفت :"درس واجب تر است." شد
خلاصه دردسرتان ندهیم، پسر کوچیکه کارت پسر بزرگه رو برداشت و روانه استادیوم شد ومقابل حریف نشست!
نزدیکیهای آخر بازی وقتی که به گفته پسر کوچیکه حریف نزدیک بود مات بشه(حالا شاید اینم خالی بندی باشه، والله اعلم) یه مرتبه از بخت بد دبیر ورزش مربوطه پسر بزرگه سر و کلش پیدا میشه که از دانش اموزش سر بزنه و هر چی نیگا می کنه پسر بزرگه رو در میز مسابقه ندیده و بجاش یکی دیگه رو می بینه! پس میاد جلو و میگه : شما کی هستین؟
پسر کوچیکه هم بدون لحظه ای مکث می گه: "من داداشمم."
(البته اول عینکشو از چشمش بر می داره، بعد میگه :"من داداشمم". اگه گفتید چرا؟)
خوب معلومه دیگه، چون پسر کوچیکه عینکی بوده، بزرگه عینکی نبوده!

شاهکار پسر بزرگه

این اقا پسر ما بر خلاف ظاهر مظلومش بسی آب زیر کاه است و چون به ظاهرش نمیخوره که اهل کلک باشه و بسیار بچه مثبت به نظر میرسه، کلکاش خیلی خب می گیره و هیچکی به حرفاش شک نمی کنه
این پسر ما کلاس دوم یا سوم دبستان بود که من سیب زمینی سرخ کرده بودم و همشو سوزونده بودم! می خواستم
بریزم دور که ایشون گفت: نریز دور، بذار باشه! ما هم گذاشتیم رو کابینت
بعد کاشف به عمل اومد که این آقازاده تموم سیب زمینی سوخته ها رو برده مدرسه و داده به بچه های مردم بخورن و بهشون گفته :"اینا سیب زمینی تایوانیه و بابام از تایوان اورده!!!!"(آخه سیب زمینی ها کاملا سیاه سوخته شده بود و شباهت به گونه معمولی سیب زمینی نداشت.) و بچه ها هم با "به به و چه چه" همه رو نوش جون کرده بودن! حالا ایشالله که همشون سالم باشن و به برکت سیب زمینی تایوانی های ما سرطان مرطان نگرفته باشن! هر جا هستن همه سالم و سرحال باشن و با زن و بچه هاشون !!!!! خوش بگذرونن! یک زن و دو بچه هم قسمت این پسر بزرگه ما بکنه
حالا این پسر کوچیکه بود که اومد خونه و اینا رو واسه ما تعریف کرد.
این دو تا پسر ما با اینکه با هم یک سال اختلاف سن دارن ولی هیچوقت جاسوسی همو نمی کردن! این دفعه استثنا بود
خدا پسر بزرگه ما را هم ببخشاید. آمین

خالی بندی

ما کلا خونوادگی خالی بندیم و به جاش هر کدوم خالی بندی های جالبی می کنیم
حالا اول بطور نمونه از خودم شروع می کنم که گله نباشه، بعد مال بقیه رو می گم
اون سالهایی که لنزای رنگی مد بود، من هم خریده بودم و یه روز صبح که لنز گذاشته بودم ، کارگرمون اومد و یکم منو نیگا کرد و گفت: چرا چشات این رنگی شده؟ منم گفتم: وایتکس ریختم تو چشمم! یکم هاج و واج نیگام کرد و باور کرد و رفت
حالا بعد از ظهر که داشت می رفت، با خودم گفتم این بنده خدا نره تو چش خودش وایتکس بریزه و کار دست خودش بده! کشیدمش کنار و راستشو بهش گفتم
خدایا مرا ببخش! امین

خونواده من

ما یک خونواده 6 نفری هستیم
مامان و بابا و 2 تا پسر و 2 تا دختر
هر کدوممون ساز خودمونو می زنیم،ولی این سازا وقتی با هم نواخته می شن، هارمونی بدی از کار در نمیاد، حتی اگه گاهی یکیمون بنا به مقتضیات سازشو مخالف کوک کنه! اینم یه نوع تنوعه و مثه مخالف نوازی سه تار زیبا! ولی وای به اون روزی که سازی کوکش خارج باشه، واویلا میشه تا این ساز دوباره درست کوک بشه و از فالش بودن در بیاد. وقت می بره! ولی میشه
تا حالا چند بار وبلاگ زدم ، یه بارش با 2 تا دخترا! ولی فقط 2-3 روز توش نوشتم الانم آدرس هیچکدوم یادم نیست. یا پسوردشون.حالا قول میدم اینو فراموش نکنم.حالا شایدم فراموش کردم،تضمین نمی کنم